NTENT="IR" />
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کلارآباد دات کام
قالب وبلاگ
 در ساعت 9:30 همان شب ناگهان فریادهای «الله اکبر» در فضا پیچید. یکی از سربازان عراقی با هراس و دلهره فریاد زد: «....آمدند...آمدند....»این کلمه بارها کمر ارتش عراق را شکسته بود کلمه ای که یکباره توان نظامی نیروهای عراقی را از بین می‌برد!
آن چه خواهید خواند روایتی از عملیات کربلای 5 به زبان یک افسران عراقی است که حاوی نکات بسیار تکان دهنده ای است:
در منطقه جسر خالد، افسران، سربازان خود را به سرقت از منازل مردم بصره وادار می‌کردند. سرهنگ ستاد اسماعیل الشطری از این راه بیش از پنجاه دستگاه تلویزیون رنگی دزدید! کارهای ناشایست زیادی توسط افسران در بصره صورت گرفت. این فجایع و پستی‌ها به حدی رسید که فرمانده سپاه منطقه جنوب به فرماندهان لشکر یازده گفت: خوب می‌دانم که شما مردان جنگ و مقاومت نیستید ولی از شما می‌خواهم در مقابل حمله ایرانی‌ها تنها یک ربع ساعت مقاومت کنید تا ما بتوانیم گلوله‌ها و بمب‌های شیمیایی خود را بر سرشان بریزیم!
در روز 22/12/86 عملیات ایرانی‌ها از ام‌الرصاص شلمچه، کوت سواری، الجزیره و نهر جاسم آغاز شد.
شبی تاریک و ظلمانی بود. آسمان را ابرهای پرپشت و سیاه پوشانده بود. فرماندهان احتمال حمله به بصره را ضعیف می‌دانستند و حرکات ایرانی‌ها را یک مانور زودگذر می‌پنداشتند!
به علت حرکات مانوری وسیع رزمندگان اسلام در تمام محورهای عملیاتی، هیچکس نمی‌توانست هدف آنها را پیش بینی کند. آنان تمام حسابگری‌ها و پیش بینی‌های نظامی را از کار انداخته بودند. نمی‌توانستیم بفهمیم چه قصد و منظوری دارند!
در ساعت 9:30 همان شب ناگهان فریادهای «الله اکبر» در فضا پیچید. یکی از سربازان عراقی با هراس و دلهره فریاد زد: «....آمدند...آمدند....»
این کلمه بارها کمر ارتش عراق را شکسته بود کلمه ای که یکباره توان نظامی نیروهای عراقی را از بین می‌برد!
سرباز وظیفه سالم البصری نام داشت. پس از این فریاد فرمانده گردان 2 تیپ 429 منطقه کوت سواری، سرهنگ عبدالسلام السامرایی با بیرحمی تمام، سی گلوله در بدن سرباز بیچاره خالی کرد و او را نقش زمین ساخت زیرا در تجمع افسران در هفته قبل به آنان گفته شده بود که در صورت شنیدن این کلمه بلافاصله گوینده آن را بکشید و منتظر دستور و محاکمه نمانید!
رزمندگان اسلام پیش می آمدند. ضعف و سستی ما کاملا مشهود بود. توان ذره‌ای مقاومت نداشتیم!
ترس و وحشت عجیبی سراسر وجودم را پر کرده بودم. به یاد دخترم افتادم. احساس جداشدن و کنده شدن از دنیا برایم سخت بود؛ خوشی‌های بغداد هتل الحمراء و... خود را در آخر خط می‌دیدم!
ناگهان صدای زنگ تلفن مرا به خودم آورد.
گوشی را برداشتم. سرهنگ ستاد سامرالدلیمی بود مردی که حقد و کینه عجیبی نسبت به شیعیان داشت پیشتر از او شنیده بودم که اگر فرماندهی سیاسی را به من می‌دادند تمام شیعیان را در آتش می‌سوزاندم و به دریا می‌ریختم تا ماهیان آنها را ببلعند!
تا ساعت یازده شب، اوضاع کاملا به نفع رزمندگان اسلام بود. بالای برج دیده‌بانی و با دوربین مخصوص دید در شب منطقه را از نظر گذراندم. آتش سهمگین و شجاعت و مردانگی رزمندگان دلاور اسلام، اسطوره‌ای باور نکردنی را به نمایش گذاشته بود. گویا فیلمی جنگی درم قابل دیدگانم به نمایش درآمده و همه این انفجارها و گلوله ها بدلی و مشقی بود؛ زیرا جوانان دلاور سرزمین اسلامی ایران ما را با صلابت و پایمردی به عقب می‌راندند و با وجود بمباران های هوایی و منورهای فراوانی که از زمین و هوا بر سر آنها می‌ریختیم، راستی قامت و ابهت فریادشان، زانوان ما را به لرزه درآورده و تاب و توان را از ما گرفته بود.
گلوله باران متقابل ایرانی‌ها با دقت صورت می‌گرفت. یکی از این گلوله‌ها به مقر لشر اصابت کرد و پنج نفر از نیروهای اطلاعات عملیات و سرهنگ ستاد فلاح الدلیمی افسر رکن یکم طراحی عملیات کشته شدند!
*آمادگی نهایی

در آن اوضاع سخت برای آخرین بار بار گردان را از جهت آمادگی برای اجرای عملیات بررسی کردم. اول سیستم مخابراتی و بی‌سیم‌ها را بازرسی کردم و به افراد دستور دادم به بازدید سلاح‌های خود بپردازند و نقایص موجود را فورا برطرف کنند. تجهیزات و وسایل لازم برای پشتیبانی هم بررسی شد. همگی لباس رزم پوشیدند و کمربندها را محکم کردند. تجهیزات انفرادی هر شخص به او تحویل شد. همه افراد کوله پشتی خود را مرتب کرده به پشت بستند. هشدارهای لازم به همه داده و به فرماندهان گروهانها دستورهای لازم ابلاغ شد. همچنین ماسک‌های ضدگاز را بازرسی و آماده کردند!

اما روحیات افراد چگونه بود؟ باید بگویم که روحیه سربازان بد نبود؛ اما خوب هم نبود! افسران نیز با خیال ارتقای درجه و غارت اموال در عالمی دیگر سیر می‌کردند!
سروان ستار ناصر و سروان فلاح عسبح با هم رقابت داشتند زیرا سروان ستار ناصر، عاشق نطامی‌گری بود و آن را تقدیس می‌کرد. وی در حالی که هنوز جوان بود آرزو داشت به سرعت ارتقای درجه پیدا کند و حاکم و فرمانده مطلق شود! اما من سعی داشتم دلهره و هراس و آشوب درونم را که از ترس و وحشت سرچشمه گرفته بود پنهان سازم در حالی که افراد را به جلو می فرستادم خود در آخرین و امن‌ترین نقطه قرار گیرم!
با خودروهای نظامی به سوی منطقه کوت سواری درحرکت بودیم. سربازان آتش عملیات را که دیدند نگرانی به سراغشان آمد. پنج نفر از آنها که نوجوان می نمودند از ماشین بیرون پریدند و قصد فرار از معرکه را داشتند که بلافاصله توسط جوخه اعدام تیرباران شدند و در خون خود غلتیدند. البته تیرباران آنها از جانب واحد دستیگری و اعدام فراریان صورت پذیرفت و من هیچ نقشی در آن نداشتم!
تانک های سوخته و بعضا در حال عقب نشینی و افراد درگیر درعملیات را در راه خود می دیدیم. خدایا چه می‌دیدم؟ این یک نبرد واقعی بود و ما وارد صحنه درگیری شده بودیم تانک‌های ما از روی اجساد قربانیان می گذشتند! فرمانده لشکر با من تماس گرفت و موقعیت ما را پرسید گفتم‌ قربان ما اکنون در نزدیکی کوت سواری هستیم.
گفت: چه می گویی؟ این ادعا نمی‌تواند درست باشد! کوت سواری به اشغال دشمنان درآمده!
گفتم: قربان ما در موازات آنها هستیم.
همین که فهمیدم تیپ مستقر در منطقه به کلی منهدم شده دنیا بر سرم خراب شد! در نزدیکی دریاچه ماهی خودروها متوقف شدند. نمی توانستند جلو بروند. افراد را پیاده کردم. فرماندهان گروهانها را بسیار متحیر و گیج دیدم. سروان عسبح مشروب خورده و مست بود!
گردان با رزمندگان اسلام درگیر شد. افرادم را ناتوان می‌دیدم. پس در کمین فراری‌ها نشستم.
برایم غیرممکن بود که بپذیرم شخصی مانند سروان ستار الناصر به اسارت ایرانی‌ها تن در هد. او مصرانه به دنبال کسب شهرت و ترقی بود و آرزوی ریاست و فرماندهی داشت. اما به هر حال مجبور بودم بپذیرم. با فرمانده لشکر تماس گرفتم و گفتم: سروان ستار الناصر فرمانده گروهان یکم خود را تسلیم ایرانی‌ها کرده و هم اکنون روی خط بی سیم من است!
فرمانده لشکر با قاطعیت گفت: کلیه خیانتکاران را اعدام می‌کنیم! بعد از درگیریها در این مورد تحقیقات لازم انجام خواهد شد.
ساعت دو نصف شب تاریکی و ظلمت، وحشت جبهه را مضاعف کرده بود. توپخانه ما مواضع ایرانی‌ها را به شدت می کوبید. در همین حال تیپ 68 و 66 نیروهای ویژه، ضد حمله گسترده‌ای آغاز کردند.
نیروهای احتیاط و پشتیبانی نیز وارد منطقه شدند و برای اجرای عملیات ضد حمله به سازماندهی و هماهنگی پرداختند و خطی به موازات منطقه نبرد ساختند.
*درگیری

دستور حرکت را صادر کردم. خودم در خودروی اول در جلوی ستون بودم. ساعت 4:230 بعدازظهر به منطقه دریاچه ماهی رسیدیم. هنوز ایرانی‌ها به این منطقه پا گذاشته بودند. در همین لحظه فرماندهی لشکر با من تماس گرفت و گفت: فورا به عقب برگردید!

برگشتیم. در حال عقب نشینی پیشروی منظم و حساب شده ایرانی ها را می دیدیم. واقعا حیرت انگیز بود! مهندسی رزمی پیشرفته آنها هم نشان از درایت و هوشیاری داشت. آنان وضع و شکل سنگرها و خاکریز‌های ما را پس از گرفتن تغییر می دادند و موقعیت نظامی جدیدی به محور می‌بخشیدند. لودرها و بلدوزرها پا به پای رزمندگان اسلام کار می‌کردند و در صدد تغییر نقشه منطقه بودند. در این حال ما مجبور به عقب نشینی تاکتیکی بودیم!
شلمچه را مانند منطقه‌ای پر از ارواح می دیدم. منطقه وحشتناکی شده بود بوی مرگ و نیستی می‌داد! فریادها و سر و صداهای مهیب انفجارها و حمله هواپیماها هم ترس و وحشت را مضاعف کرده بود.
احساس کردم چقدر بی ارزش هستم. یا بهتر بگویم همه ما بی ارزش شده و در برخورد با این مصایب جایگاه کرامت انسانیمان را از دست داده بودیم.
ایرانی ها با مشاهده ما آتش توپخانه خود را به سوی ما روانه کردند. هدایت آن آتش دقیق ما رابه خاک ذلت کشاند. ما سرگرم عقب نشینی خود بودیم و تکرشها در حال درو کردن و به خاک و خون کشیدن ما!
جوانان بسیجی و رزمندگان دلاور اسلام بی واهمه به سوی ما می آمدند. خدایا چهره آنها را می بینم جوانانی با سن کم اما با رشادتی غیرقابل تصور که در کنار تانکها و زرهپوشها به سمتجلو می دویدند. اگر با چشمم نمی دیدم نمی‌توانستم باور کنم افسران و سربازان ماهم با ترس و هراس مانند گله رمیده می گریختند. با خواهش و التماس از ما می خواستند و فریاد می زدند که آنها را بر خودرو سوار کنیم اما ظرفیت خودروها محدود بود و اجازه توقف هم نداشتیم. البته جرأت توقف هم نداشتیم زیرا ما هم ثل آنها سعی در ترک آن مهلکه رعب انگیز داشتیم.

 


[ سه شنبه 89/10/21 ] [ 9:51 صبح ] [ م.ص ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

موضوعات وب
لینک های مفید
لینک دوستان
لینک های مفید
امکانات وب
عمارنامه : نجوای دیجیتال بصیرت با دیدگان شما 		AmmarName.ir

بازدید امروز: 5943
بازدید دیروز: 67529
کل بازدیدها: 5225610